ترسناک ترین کاراکتری که توی لول (لیگ آف لجندز) میتونین پیدا کنین، fiddlesticks عه!
در زمانهای بسیار قدیم، در یک برج کنار ساحل، جادوگری جوان و نادان چیزی را به این دنیا احضار کرد که توانایی کنترل آن را نداشت. چیزی که در برابر جادوگر قدم گذاشت قدیمیتر از کا تاریخ ثبت شده بود. چیزی تاریکتر از شبی بی ستاره و بدون ماه. چیزی که دنیا تلاش میکرد تا فراموشش کنه و در یک چشم به هم زدن جادوگر، آن موجود و آن برج به فراموشی سپرده شد.
این حداقل چیزی که داستانها راجع بهش صحبت کردن.

در Freljord بچهها برای ترسوندن همدیگه راجع به هیولایی صحبت میکنن که از داخل قبرها در زیر برف و یخ بیرون میآد و بدنش از کلاهخودها، زرهها، چوب و موی حیوانات تشکیل شده است. در Bilgewater ملوانان داستانهایی را راجع به موجودی بر روی صخرهها در دوردست تعریف میکنند که تابحال کسی از آنجا زنده برنگشته است. یک افسانه از سرزمین Targon راجع به بچهی گرگ و میش (Zoe) صحبت میکنه که تنها سرگرمی موجودی ترسناک و غرغرو را دزدید ( کلید طلایی رنگ که دور گردن Zoe است )، در حالی که سربازان برجسته Noxus افسانهای را ترجیح میدهند که در آن کشاورزی که نتوانسته بود محصول خوبی تولید کنه، مجازات شده و به عنوان غذا به کلاغهای گرسنه داده شد اما بعد به عنوان موجودی شیطانی برگشت.
در Demacia, Ixtal, Piltover, Ionia و Shurima، تقریبا هر نقطه از Runeterra این داستان به شکلهای مختلف، تحریف شده یا تغییر پیدا کرده، از نسلی به نسل دیگر از داستان سرایان نقل میشود. موجودی که شبیه به انسان هست و در مکانهای ترسناک حضور داره. ولی خب اینها داستانهایی است برای ترسوندن بچهها وگرنه کسی از هیولای مسخرهای به اسم Fiddlesticks نمیترسید، تا الان!!!!
چیزی در زمینهای کنار دریای Demacia بیدار شده بود و به سمت محیطی که پر از رعب و وحشت جذب شد. زمینهای تحت حمایت پادشاهی که کیلومترها از پایتخت فاصله داشت، مردمش به سرعت ناپدید میشدن. مسافران در راههای قدیمی دیگر پیدا نمیشدن. هیچ گزارشی از ماموران گشت مرزی که در نقاط دور افتاده مرزها بودن، به دست نمیرسید. بازماندگان نیز با چشمانی وحشت زده و جای زخم چنگال بر روی صورت از کلاغهایی حرف میزنن که کلاغ نیستن، صداهایی که صدا نیستن و موجودی ترسناک، کج و کوله و مترسک مانند که صدای قربانیهای خودش رو میدزده.
خیلیها این موضوع رو کار جادوگران تندرو میدونستن. این اتهامات در این روزهای انقلابی (اشاره به Sylas) چیز عجیبی نیست.
با این حال حقیقت به شدت چیز بدتری هست. موجودی دوباره برگشته، دقیقا مثل داستان جادوگر جوان و برج کنار ساحل. موجودی شیطانی که برای قرنهای زیادی رفته بود، اینقدر زیاد که هشدارهای انسان نوظهور تبدیل به شایعات و بعد به داستان و بعدها به افسانه تبدیل شد تا جایی که تنها چیزی که باقی موند افسانههای بی سر و ته بود. موجودی به شدت بیگانه که دانش امروزی از جادو رو نقض میکنه. به شکل غیرممکنی کهن که انگار همیشه وجود داشته است. آنقدر ترسناک که جهانی از او ترسیده و حتی با آوردن نام اون، حیوانات هم عصبی میشن.
با آمدن این موجود، این داستان که داشت به دست فراموشی سپرده میشد، دوباره در تمام سرزمینهای دورافتاده شروع به پخش شدن کرد. داستانی ار موجودی شیطانی که حالت خاصی نداره، هیچ تفکری نداره و هیچ درکی از دنیایی که در اون زندگی میکنه هم نداره ولی خودش رو به راحتی به ترسناکترین شکل ممکن برای شکارش در میاره. وحشتی برای تمام موجودات زنده که در همان نخستین جیغ وحشتناک آفرینش به وجود اومده. شیطانی قبل از اینکه شیاطین شناخته بشن.
البته اینها همه چیزهایی که داستانها میگن.
ولی فیدل استیکس واقعیه!